برگزاری نشست «جامعهشناسی تاریخی؛ بهسوی نظریه عمومی انقلابهای ایرانی» - معاونت فرهنگی
برگزاری نشست «جامعهشناسی تاریخی؛ بهسوی نظریه عمومی انقلابهای ایرانی»
نشست «جامعهشناسی تاریخی؛ بهسوی نظریه عمومی انقلابهای ایرانی» روز سهشنبه ۱۸ خردادماه سال جاری، با سخنرانی دکتر «محمدعلی همایون کاتوزیان»؛ عضو هیئت علمی مؤسسه شرقشناسی دانشگاه آکسفورد بهصورت مجازی و با حضور اعضای محترم هیئت علمی دانشگاههای استان توسط معاونت فرهنگی و اجتماعی دانشگاه رازی برگزار گردید.
متن سخنرانی:
ایران در قرن بیستم شاهد وقوع دو انقلاب تمامعیار بوده که تحلیلگرانی را که عادت به کاربست مدلهای اروپایی دارند با معمّاهای مهم و متعددی روبهرو کرده است. با بررسی واقعیتهای اساسی که درباره شرکتکنندگان، مخالفان (نبود مخالفان)، شعارها و اهداف، و پیامدهای این دو انقلاب وجود دارد نمیتوان هیچیک از آن دو را انقلابی «بورژوایی» یا «سرمایهداری» (Bourgeoiseie) و مسلماً انقلابی «پرولتاریایی» یا «طبقه کارگر» (Proletariat) و صد البته انقلابی دهقانی خواند. وانگهی، ازمنظر نظریههای موجود درباره تحولات اروپا بههیچوجه روشن نیست که چرا و چگونه انقلاب نخست مُلهم از ارزشهای اجتماعی و سیاسی غرب بود، حال آن که انقلاب دوم که ۷۰ سال پس از اولی رخ داد آشکارا سر ستیز با غرب داشت.
حل چنین معمّاهایی دستکم به دلایل علمی محض ارزشمند است. اما این مسئله بیش از اینها اهمیت دارد، زیرا با حل این معمّاها به نظریهای واقعبینانه درباره تاریخ ایران، منطق و جامعهشناسی تحولات معاصر در سیاست و جامعه ایران دست خواهیم یافت. بدینترتیب روشن میشود که باید در کاربستپذیری بیچونوچرای نظریههای موجود درباره تاریخ، اقتصاد، جامعه و سیاست اروپا درمورد دیگر جوامع غیراروپایی تردید کرد. پس از بحث کوتاهی درباره قیامها و انقلابهایی که طی دو هزار سال گذشته در اروپا رخ داده است، به مقایسه و مقابله ویژگیهای اساسی آنها با ویژگیهای قیامها و انقلابهای ایران خواهیم پرداخت و به ویژگیهایی اشاره خواهیم کرد که انقلابهای ایران (سنتی و نو) با همه تفاوتهای بیشماری که دارند در آنها مشترکاند.
قیامهای اقتدارستیز
با وجود تلاش و انرژی عظیمی که در دو قرن گذشته صرف خود انقلابها و تحلیل و نظریهپردازی درباره آنها شده است، هنوز به نظریه عمومی معقول و رضایتبخشی درباره آنها دست نیافتهایم. ازاینرو، من در این مجال کوتاه دو وظیفه مهم پیش روی خود دارم: اولاً، تلاش برای دستیابی به شناختی کلی از انقلاب بهعنوان پدیدهای رایج و عمومی و ثانیاً تلاش برای ارئه طرح اساسی ویژگیهای کلی انقلابهای ایرانی. بیگمان توضیح واضحات است اگر بگوییم هر جا در جامعه انسانها ساختاری از اقتدار یعنی گونهای حکومت، حتّی در سطح تدبیر منزل، وجود داشتهباشد امکان و احتمال قیام و شورش برضد آن نیز وجود دارد.
در تاریخ مکتوب ایران، نخستین شورشی راستین، «گئومات» (Gaumata) یا «بردیای دروغین» بود که یونانیان او را «اِسمِردیس» (Smerdis) خواندهاند و با ضربهکاری و موفقیتآمیز «داریوش اول» نابود شد. جدای از درستی یا نادرستی این افسانه، روشن است که قیامها برضد قدرت حاکم و مستقر، با همه ادعایی که درمورد مشروعیتیافتن از سرچشمه قانون یا سنّت دارد، رخ میدهند؛ هرچند درباره ایران این «مشروعیت» بیشازآنکه ریشه در حق استوار و پرسابقهای داشتهباشد که جامعه آن را محترم میدانسته از خود اقتدار مایه میگرفته است.
پیش از ورود به حوزه تحلیل تاریخی- تطبیقی که لازمه موضوع بررسی حاضر است اجازه دهید یک نکته روششناختی مهم را روشن سازیم. یک نظریه علمی تنها تا جایی «عمومی» است که پیشبینیهایش در شرایط مفروض با واقعیت سازگار باشد. نتیجه آنکه، در هیچ رشته علمی هیچ نظریهای جهانشمول نیست. مثالی که خودِ من همیشه زدهام «قانون ماند» (Law of Inertia) «نیوتن» است که براساس آن هر جسمی که آزادانه در خلأ سقوط کند با نسبت ۸۱/۹ متر بر مجذور ثانیه شتاب میگیرد. قانون ماند یکی از مهمترین و موفقترین نظریههایی است که تاکنون در تاریخ علم مطرح شده است. این قانون روی کره زمین بهطورکلی درست است ولی جهانشمول نیست. در نقاطی از کیهان که جاذبه نباشد هیچ جسمی سقوط نمیکند و هرجا مانند کره ماه که نیروی جاذبه به میزان چشمگیری متفاوت از جاذبه زمین باشد این نظریه نادرست خواهد بود. درنتیجه هر نظریهای اگر موفق باشد اعتبار عمومی خواهد داشت ولی جهانشمول نخواهد بود.
نظریه عمومی انقلابها
بحث حاضر را با این سخن آغاز کردیم که درباره انقلابها هیچ نظریه عمومیای وجود ندارد. اکنون باید بر این گفته از دو جهت قید وارد کنیم. نخست اینکه منظور من از نظریه عمومی انقلابها نظریهای نیست که به یک اندازه در همه نقاط جهان صادق باشد. نظریهای که چنین باشد یک نظریه جهانشمول خواهد بود و همانگونه که توضیح دادم نمیتوان در هیچ علمی، اعم از طبیعی یا اجتماعی چشمبهراه آن بود. با توجه به برتری علمی و اجتماعی اروپا در چند قرن گذشته هرگونه نظریه عمومی درباره انقلابها درواقع باید نظریهای عمومی درباره انقلابهای اروپا باشد که در مرحله بعد بتوانند آن را نظریه جهانشمول و قابلاطلاق به همه جهان بدانند. بنابراین، اگر گفتیم درباره انقلابها هیچ نظریه عمومیای وجود ندارد منظور آن بود که درباره انقلابهای اروپا نیز هیچ نظریه عمومیای وجود ندارد که در مرحله بعد جهانشمول انگاشته شود.
قید دوم این است که هرچند هنوز نظریه عمومی قوامیافتهای درباره انقلابهای اروپا مطرح نشده است، میتوان درباب تحول اجتماعی اروپا عناصر اصلی چنین نظریهای را از نظریه «مارکس» (Marx) تشخیص داد؛ البته حتّی در این مورد هم نظریهای که به اندازه کافی توان تبیین داشتهباشد در اختیار نداریم. بهعقیده مارکس چون جوامع اروپایی اساساً طی فرایندی گسسته و طولانی از مبارزات طبقاتی تکامل یافتهاند، میتوان گفت که انقلابها پیامد همین مبارزات طبقاتی هستند و در زمانی رخ میدهند که مجموعه عوامل زیربنایی و روبنایی «مارکسیستی» لازم برای تحقق آنها آماده باشد. ولی بررسی دقیقتر نشان میدهد که گزاره بالا نظریه عمومی رضایتبخشی درباره انقلابها نیست. زیرا گفتن یا حتّی نشاندادن اینکه ریشه قیامها و شورشها به خصومت طبقاتی بازمیگردد یک نکته است و ارائه نظریهای که دستکم قیامها و شورشهای بزرگ اروپا را که در گذشته رخ داده یا ممکن است در آینده رخ دهد بهشایستگی تبیین کند نکته دیگری است.
براساس نظریه مارکس، بهنظر میرسد در تاریخ اروپا هیچ قیام مشخصی موجب نابودی نظام بردگی در این قاره نشده باشد. درواقع، یگانه جنبش خارقالعادهای که چنین بهنظر میرسید قیام «اسپارتاکوس» (Spartacus) -چندین قرن پیش از سقوط جمهوری روم و ظهور نظام امپراتوری، یعنی پیش از تولد مسیح، پیشازآن که روم باستان به بخش اعظم قدرت و افتخاراتی دست یابد که به آن شناخته و تحسین شود- بود که شکست خورد. بهیقین در توضیح علت شکست اسپارتاکوس و هوادارانش میتوان گفت که این قیام خیلی زود برپا شد و شرایط مادی لازم برای پیروزی آن هنوز وجود نداشت. این توضیح، نوعی تحصیل حاصل و توضیح واضحات است ولی جدای از این، میتوان تصور کرد که بعداً و در وقتی مناسبتر قیامی موجب سقوط بردهداری روم و نظام اقتصادی مبتنی بر آن گردیده است. اما درواقع، افول روم باستان بیشتر نتیجه پیدایش مسیحیت و یورشهای بیامان بربرهای شمالی طی دورهای طولانی از آن زمان بود. یعنی هیچ انقلاب موفقیتآمیزی صورت نگرفت که به نابودی نظام بردهداری روم بینجامد، این قرار بود اولین انقلاب طبقاتی باشد.
دومین انقلاب دورانساز در طرح مارکس که به اعتقاد مارکسیستها موجب اضمحلال نظام فئودالی اروپا و برقراری حکومت بورژوازی شد، «انقلاب بورژوایی» است. بهترین و موفقترین نمونه این انقلاب، «انقلاب کبیر فرانسه» در پایان قرن هجدهم بود که به میزان بسیار زیادی الهامبخش تندروها، فعّالان و نظریهپردازان شد. احتمالاً این انقلاب مهمترین پیشینه تاریخی واحد برای تفسیر «ایدهآلیستی» یا «آرمانگرایی» (Idealism) «هگل» (Hegel) از تاریخ و «وارونهسازی نظریه هگل» توسط مارکس در نظریه «مادهگرایانه» (Materialism) او درباب تحول اجتماعی است. ولی پیش از طرح نظراتی چند درباره این محوریترین انقلاب همه دورانها، اجازه دهید یادآور شوم که بسیار اغراقآمیز خواهد بود اگر ادعا کنیم که این انقلاب موجب زوال «فئودالیسم» یا «نظام ارباب- رعیتی» (Feudalism) در اروپا شده است. حداکثر میتوان گفت که انقلاب فرانسه موجب سقوط فئودالیسم در یکی از کشورهای بزرگ اروپا شد که همین، در گذر زمان برای دیگر کشورهای قاره اروپا نیز پیامدهایی داشت و حتّی بر این گفته نیز باید قیدهای مهمی بگذاریم.
آغاز زوال فئودالیسم در همه وجوه آن در اواخر قرون وسطی دستکم به شیوع «طاعون سیاه» در میانه قرن چهاردهم میلادی بازمیگردد که طی آن بخش بزرگی از جمعیت «سرف»ها یا «رعیتهای بیزمین» (Serf) اروپا جان باختند و چنان کمبود نیروی کاری بروز کرد که دوام «نظام بردهداری» (bondage) یا «سرفداری» (serfdom) را ناممکن ساخت. حتّی پیشازآن هم، ظهور بورژوازیِ پابرجاتر در شهرهای آزاد جدید -«بورگها»، «بورژهها» و «باراها»- رفتهرفته قدرت مادی و اجتماعی آن طبقه را افزایش داده و اتفاقاً پایگاه اجتماعی هر چه مهمتری فراهم ساخته بود که دولتهای دوره رنسانس در اواخر سده پانزدهم و اوایل قرن شانزدهم با تکیه بر آن توانستند از میزان قدرت اعیان «اریستوکرات» یا «طرفداران حکومت اشراف» (Aristocrats) فئودال بکاهند. بنابراین، انقلاب فرانسه با اینکه بیگمان انقلابی دورانساز بود ولی «انقلابی که فئودالیسم را بهزیر کشیده باشد» نبود، بلکه انقلابی بود که بقایای فئودالیسم رنجور و روحیهباخته را در آن کشور نابود کرد. در فرانسه، انقلاب به سرمایههای صنعتی و بسیاری از دهقانانی که بهعنوان خردهزارع زمینهای بزرگی را به ارث بردند کمک کرد. ولی در انگستان و بعدها در آلمان و اتریش سرمایه صنعتی درحالی ازلحاظ حجم و قدرت رشد پیدا کرد که همزمان املاک اریستوکراتیک بزرگ شد و بیشتر امتیازات آن دستنخورده باقی ماند.
در خود فرانسه، «بازگشت نظام پادشاهی» (Restoration) در سال ۱۸۱۵ بخشی از دستاوردهایی را که انقلاب، نهتنها در دوره حکومت تندروانه «ژاکوبن»ها یا «انجمن طرفداران نظامنامه» (Jacobins)بلکه حتّی طی دوران امپراتوری «ناپلئون بناپارت» (Napoleon Bonaparte) پدید آورده بود، برباد داد. برایآنکه بخش اعظم روح دموکراتیک انقلاب فرانسه در قانون اساسی جمهوری سوم گنجانده شود بهوقوع دو انقلاب ۱۸۳۰ و ۱۸۴۸ و نیز شکست سال ۱۸۷۰ و برقراری «کمون پاریس» یا «حکومت پاریس طی انقلاب فرانسه» (Commune de Paris) در سال ۱۸۷۱ نیاز بود. در دهه ۱۸۸۰، زمانی که تهدید کودتای عوامگرایانه ژنرال «بولانژه» (Boulange) برطرف شد فرانسه یک قرن کامل، انقلاب، جنگ، جنگ داخلی و توسعه صنعتی را پشتسرگذاشته بود. در بحث از انقلابهای بورژوایی، هنوز هیچ اشارهای به جنگهای داخلی و انقلابهای انگلیس در قرن هفدهم میلادی نکردهایم، درحالیکه از دو نظر مادی و فکری، برای خود انگلستان و دیگر نقاط پیامدهایی بهبارآوردند و از رویدادهای بسیار مهم و دورانساز بود. «کریستوفرهیل» (Christopher Hill)، از کارشناسان بزرگ انقلاب اول انگلستان در قرن هفدهم، در آغاز معتقد بود که رویدادهای سالهای ۱۶۶۰-۱۶۴۱ نوعی انقلاب بورژوایی زودهنگام و ناکامل بوده است، ولی در پایان، این رویدادها را قیام همه طبقات اجتماعی دربرابر یک دولت جبّار میدانست.
هر دوی این دیدگاهها دچار افراط و تفریطاند. اگرچه جنگهای داخلی انگلیس پایگاه اجتماعی عظیم و نامعمولی برای انقلابهای اروپایی فراهم آورد که بسیاری از اعیان و برخی از اعضای دونپایهتر اریستوکراسی را دربر میگرفت، اولاً بسیاری از اعضای اریستوکراسی بهویژه در برخی از ایالات جمهوری هوادار شاه بودند و ثانیاً همین که جنگ داخلی پایان یافت و انقلاب آغاز شد –که مشخصه آن محاکمه و اعدام شاه در ژانویه ۱۶۴۹ بود- تقریباً همه مخالفان شاه درمیان اریستوکراسی و نیز اعیان بلندپایه برضد «الیور کرامول» ( Oliver Cromwell) و جمهوری او همداستان شدند. بازگشت نظام پادشاهی در سال ۱۶۶۰ بیشتر اهداف اساسی جنگهای داخلی (نه اهداف انقلاب) را تحکیم بخشید و «انقلاب شکوهمند» (The Glorious Revolution) سال ۱۶۸۸ این دستاوردهای تحکیمیافته را بهشکلی برگشتناپذیر گسترش داد و جاانداخت. اجازه دهید تأکید کنم که «انقلاب شکوهمند» انگلیس ۱۰۱ سال پیش از انقلاب کبیر فرانسه رخ داد.
در کهکشان تاریخی انقلابهایی که پیش از انقلاب فرانسه در غرب رخ داد باید از یک انقلاب دیگر هم یاد کرد که برای هر نظریه عمومی درباب انقلابهای اروپایی مشکلساز است. دراینجا منظورم قیام موفقیتآمیز ۱۳ مستعمره انگلیس در آمریکای شمالی است. این قیام درواقع خیزش کل جامعه برضد دولت بود، زیرا هیچیک از طبقات اجتماعی دربرابر انقلاب نایستاد. ولی در آن زمان، دولت بهصورت یک دولت بیگانه درآمده بود، بهنحوی که درحقیقت قیام یادشده قیامی برضد یک قدرت استعمارگر و برای کسب استقلال بود، ولی جدای از اینها پیامدهای داخلی مهمی داشت. هرچند تا اینجا نتوانستیم به قیامهای دهقانی اروپا در قرون وسطی و در دوره «اصلاح مذهبی» (Reformation) حتّی اشارهای کنیم چه رسد به آنکه درباره آنها به بحث بپردازیم، ولی همین اندازه سخن گفتن از انقلابهای ۱۷۸۹، ۱۸۳۰، ۱۸۴۸ و ۷۱-۱۸۷۰ فرانسه و انقلابهای انگلیس و آمریکا که پیش از آنها رخ داد کافی است.
با نگاه به خیزشهایی که پس از انقلابهای فرانسه برپا شد که تاحدزیادی متأثر از آن انقلابها بود میتوان پرسید که «انقلابهای بزرگ قرن بیستم تا چه حد با یک نظریه عمومی درباره انقلابها تطابق دارد؟.» انقلابهای «فوریه» و «اکتبر» روسیه با این که انقلابهایی مهم و دورانساز بودند چندان با طرح نظری برخاسته از انقلابهای فرانسه و دیگر انقلابهای اروپایی یا آمریکایی همخوانی ندارد. انقلاب فوریه، یک قیام تودهای خودجوش و تقریباً بدون مخالف بود که برضد حکومت فاسد و ناکارآمدی برپا گشته بود که نخست از ژاپن و در زمان جنگ جهانی اول نیز به طرزی بهمراتب کاریتر از آلمان شکست خورده و تحقیر شده بود. انقلاب اکتبر را هم بهدشواری میتوان به تعبیر علمی حاصل از نظریه توسعه اجتماعی مارکس، انقلابی پرولتاریایی خواند، هرچند بهیقین این انقلاب متضمن تعارض و ستیز طبقاتی بود. درواقع، پس از نزدیکبه چهار سال جنگ داخلی که رژیم نوپای «بلشویکی» یا «اکثریت» (Bolsheviks) توانست کشور را یکپارچه زیر فرمان خود درآورد، درحالیکه در هیچ نقطه دیگری از اروپا بهویژه در آلمان انقلاب سوسیالیستی دیگری رخ نداد این بحث بهمیان آمد که «آیا میتوان از انقلاب سوسیالیستی تنها در یک کشور آن هم در کشوری فقیر و توسعهنیافته چون روسیه آن زمان سخن گفت؟» چیزی که حتی «ژوزفاستالین» (Joseph Stalin) هم در سال ۱۹۲۴ ممکن نمیدانست. پرسش بالا بهراستی معضل نظری بسیار دشواری بود ولی همانگونه که «لئون تروتکسی» (Leon Trotsky) بهزودی دریافت، هیچ انقلاب، حزب یا دولتی فقط به دلیل دشواریهایی که برای توجیه علمی خود پیدا میکند دست به انحلال خود نمیزند.
وقتی به انقلاب چین میرسیم یا هنگامی که حزب «کمونیست» (Communist) چین از حزب «کومینتانگ» (Kuomingtong) جدا شد و با آن به مخالفت برخاست، تفاوت با نظریهها و تجارب اروپا چندان زیاد شده بود که دیگر نیازی به بحث و استدلال ندارد. زیرا فرض بر آن است که در چین شاهد انقلابی بودهایم که در آن دهقانان به نیابت از پرولتاریای صنعتی -که هنوز چندان وجود خارجی نداشت- و با گرایشهای «ناسیونالیستی» یا «ملیگرایی» (Nationalism) نیرومند وارد مبارزه شدند. این گرایشها بعدها در انقلاب فرهنگی، عناصر آرمانی قابلتوجهی یافت، ولی از زمان «دنگ شیائوپینگ» (Deng Xiaoping) و ظهور «کنفوسیونیسم نو» (Modern Confucianism) روبهزوال گذاشت و در پایان، هرچهبیشتر به همان چیزی شباهت پیدا کرد که «ولادمیر لنین» (Vladimir Lenin) نام «دیکتاتوری بورژوا دموکراتیک» بر آن نهاده بود.
تا اینجا مسیری طولانی را بسیار سریع پشتسر گذاشتهایم و هنوز به قیامهایی که پس از جنگ جهانی نخست در آلمان و اتریش رخ داد و نیز به جنبش ترکان جوان و فروپاشی خلافت عثمانی پس از جنگ جهانی اول، جنبش افسران آزاد و خیزش ناسیونالیسم نوین عرب، انقلاب مکزیک با قیام برضد «مکسیمیلین» و خیزش «زاپاتا»، «پانچوویّا» و بقیه جنبشهای بعثی در بخشهایی از سرزمینهای عربی و غیره اشاره نکردهایم. ولی همین مرور مختصر هم نشان میدهد که یک نظریه جهانشمول درباره انقلابها وجود ندارد که درهرحال وجودش غیرممکن است و حتّی نظریه عمومی کاملی درباره انقلابهای اروپایی نداریم -که اصولاً نظریهای است که امکان دستیابی به آن وجود دارد.
ولی آنچه را از قلم انداختیم بسیار بیشتر از اینهاست، یعنی به انقلابهای «نازی» یا «سوسیالیسم ملی» (Nationalsozialismus) و «فاشیستی» (Fascista) که امروزه منفور همگاناند، اما بسیاری از ویژگیهای اساسی ظهور و سقوط انقلابها را در خود داشتند، اشارهای نکردیم. همچنین به انقلاب خانم «مارگارت تاچر» (Margaret Thatcher) در انگستان که از همین دیدگاه دقیقاً نقطه مقابل انقلابهای اخیرالذکر است اشارهای نکردیم. انقلاب تاچر، انقلابی بدون خونریزی اما بسیار بنیادین بود که در یکی از پیشرفتهترین کشورهای جهان رخ داد که میخواست ضمن براندازی فرهنگ اجتماعی و سیاسی نخبه، دستوپای پیشرفتهترین نمونه یک دولت رفاه را که جهان تا آن زمان به خود دیده بود کوتاه کند. قطعنظر از چگونگی تبیین این انقلاب ریشهای، بدون خونریزی و بهراستی بورژوایی پایان سده بیستم که در نخستین جامعه بورژوایی تاریخ رخ داده است، دشواریهایی که انقلاب تاچر برای نظریههای انقلاب حتّی نظریههای ناظر بر انقلابهای اروپایی پیش میآورد چنان است که حتّی درک آنها نیز دشوار است.
قیامها و انقلابهای ایران
تلاش برای صورتبندی نظریهای عمومی درباره انقلابهای ایران ازنظر روششناختی این واقعیت ساده را توجیه میکند که هیچ نظریه واحدی نمیتواند در همه زمانها و مکانها صادق باشد. وانگهی همانگونه که بالاتر گفتیم حتّی نظریه کارآمدی درباره انقلابهای اروپا در دست نداریم، هرچند عناصر چنین نظریهای را در تحلیلهای جامعهشناختی و در بررسیهای گسترده تاریخی میتوان سراغ گرفت. اما جدای از بحث روششناختی، دلیل اصلی و جامعهشناختی توجیهکننده این تلاش آن است که انقلابهای ایران به هیچیک از آن انقلابهای قدیمی یا معاصر اروپا شباهت کامل نداشتهاند.
اگر درمورد همه قیامها و انقلابهای اروپا تنها بتوان یک حکم صادر کرد این است که آنها قیام بخشی از جامعه دربرابر بقیه جامعه یعنی برضد بخشی بودهاند که طبقات اجتماعی مرفهتر و قدرتمندتر را تشکیل میدادهاند و ازهمینرو دولت وقت نماینده راستین آنها بوده است. انقلابهای اروپایی مانند «قیام اسپارتاکوس و هوادارانش»، «قیامهای دهقانی قرون وسطی و عصر اصلاح مذهبی»، «انقلابهای سده هفدهم انگلیس»، «انقلابهای سدههای هجدهم و نوزدهم فرانسه»، «انقلابهای سده بیستم روسیه» یا هر انقلاب و قیام دیگری –مگر آنها که صرفاً برضد استیلای بیگانگان صورت گرفتهاند- همگی در این ویژگی مشترک بودهاند. دلیل این امر روشن و خود واقعیت بازگوکننده آن است. جوامع اروپایی از طبقات اجتماعی ماهوی و خودمختاری تشکیل شده بودند که دولتهای اروپایی به آنها تکیه داشتند. از دوران باستان –از زمان یونانیها و رومیها- دولتهای اروپایی پایبند قانون یعنی پایبند «سنّت»، «رفتارنامه» یا «قراردادی» بودهاند که نقض آنها دشوار و تغییر آنها مشکل بوده است. طبقات اجتماعی ماهوی و خودمختار، دولتی متّکی به آنها و قانون و سنّتی ظاهراً غیرقابلنقض، خاستگاههای توسعه بلندمدت در اروپا را تشکیل میدادند.
«توسعه» تنها نیازمند فراگیری و نوآوری نیست، بلکه بهویژه به انباشت سرمایه و نگهداری ثروت، حقوق و امتیازات، یا دانش و علوم نیاز دارد. «تورگو» (Turgot) و «آدام اسمیت» (Adam Smith) بر این باور بودند که نقش «پسانداز» و «سرمایهگذاری» در «توسعه صنعتی» حتّی از نقش «پیشرفت فنی» هم مهمتر است. تعمیم تاریخی بزرگ و بنیادینی که مارکس به تأسی از آن دو در قالب مفهوم «انباشت اولیه (اصلی) سرمایه» مطرح ساخت کمک بزرگی به درک ما از توسعه اقتصادی در دوران مدرن کرده است. جوامع اروپایی «جوامعی بلندمدت» بودند. وقوع دگرگونیهای بزرگ خواه «زوال فئودالیسم»، «پیدایش سرمایهداری» یا «ظهور دولت لیبرال»، خواه «مردود شمردن فیزیک ارسطویی و هیئت بطلمیوسی»، «اندیشه سیاسی یونانی- رومی» یا «استیلای کلیسای کاتولیک» همگی نیازمند گذشت مدت زمانی طولانی و انجام تلاشی قابل ملاحظه -معمولاً حتّی مبارزه– بودند، ولی وقتی سرانجام این دگرگونیها عملی میشد، دیگر نمیشد اوضاع تغییریافته را به وضع سابق بازگرداند و چارچوب اجتماعی تازه، قانونی تازه، علمی تازه و حتّی مذهبی تازه استقرار مییافت که از نو، دگرگون ساختن و حتّی اصلاح آن در گرو تلاش و سپری شدن مدت زمانی طولانی بود. جامعه بلندمدت دقیقاً ازآنرو که قانون و سنّت حاکم بر آن و نهادهای مرتبط با آنها بهدلیل پیشبینیپذیرساختن نسبی آینده میزان معیّنی از امنیت را تضمین میکنند، امکان انباشت درازمدت را فراهم میسازند. درهمینحال و به همان دلیل، انجام تغییرات بزرگ در کوتاهمدت در آن بسیاردشوار است. در جامعه بلندمدت، انقلاب، رخدادی نادر و فوقالعاده است، ولی وقتی در جامعه یا در علم روی میدهد اثراتی بلند مدت و دیرپا بهجامیگذارد.
ویژگیهای تاریخی اصلی جامعه ایران، دقیقاً نقطه مقابل ویژگیهای جوامع بلندمدت اروپایی بوده است. من این ویژگیها را در برخی آثارم در نسبت با دو مفهوم «دولت استبدادی» و «جامعه استبدادی» به تفصیل شرح دادهام. در اینجا تنها این نکته را خاطرنشان میسازم که در چنین جامعهای، دولت -نه طبقات اجتماعی- ماهوی و اصل شناخته میشد و طبقات اجتماعی هرچه بلندپایهتر بودند به دولت وابستهتر بودند و نه برعکس. اگرچه ثروت، امتیازات و نیز دانش، علوم و تکنولوژی گاه در سطوح بسیار بالایی وجود داشت، آن اندازه دوام نمیآورد که به کار توسعه بلندمدت بیاید، هرچند تلاشهای دیرپایی برای انباشت آنها صورت میگرفت، درعمل، چندان انباشت بلندمدتی حاصل نمیشد. هیچ قانونی وجود نداشت، یعنی از هیچ رفتارنامه یا سنّت بلندمدتی که بر روابط میان دولت و جامعه یا بر مناسبات درون خود جامعه حاکم باشد نشانی نبود.
تنها بهعنوان یک نمونه مهم میتوان خاطرنشان کرد که در هرلحظه از زمان، کسانی بودند که از قدرت، امتیازات و دارایی چشمگیری بهره داشتند ولی عملاً بههیچوجه قطعی نبود که نوادگان و حتّی شاید فرزندان آنها از ذرهای از آن قدرت، امتیازات و داراییها بهرهمند باشند، مگر آنکه خود آن فرزندان و نوادهها میتوانستند در کوتاهمدت به توفیقی دست یابند. نتیجه آنکه کارکرد، معنا، علل و پیامدهای انقلابها در ایران، متفاوت با اروپا بود. انقلابهای ایران، قیام طبقات اجتماعی محروم در برابر طبقات اجتماعی ممتازی که مهار دولت را نه برای دگرگون ساختن قانون و چارچوب اجتماعی موجود در دست داشتند، نبود، بلکه قیام برضد فرمانروایانی بود که غیر از میل و اراده خودشان پایبند هیچ قانونی نبودند و جامعه، آنها را «ظالم و بیدادگر» میدانست.
برپایه مفهوم باستانی «فرّه ایزدی» یا «عنایت خداوندی» که گاه لفظاً به «نورالهی» ترجمه شده، این خداوند است که فرمانروایان را برای فرمان راندن در زمین تعیین میکند. فرض این بود که آنان گوهری والاتر از همه رعایای خود داشتند و درنتیجه از بابت کارهایی که میکردند به آنان پاسخگو نبودند. ازهمین رو، اختیار کامل جان و مال اتباع خویش را قطعنظر از مرتبه اجتماعی آنان داشتند. تنها مرز قدرت و اختیارات آنان این بود که باید عادلانه حکم میراندند. اگر چنین نمیکردند خداوند عنایات خویش را از آنان دریغ میداشت که دراینصورت به دست مردم از تخت شاهی سرنگون میشدند؛ البته درعمل، بسیاری فرمانروایان بودند که جامعه آنان را بیدادگر میدانست ولی گرفتار چنین سرنوشتی نشدند. بهیقین، «عدالت» خود امری است که بسته به هر جامعه، فرهنگ و زمان تعبیر متفاوتی دارد، ولی مفهوم انتزاعی «فرمانروای عادل» -که مشهورترین مصداقهای آن «انوشیروان» (خسرو اول) و «شاه عباس اول» هستند -اشاره به حاکم نیرومندی داشت که مرزهای کشور را امن نگاه میداشت، ثبات زندگی اجتماعی را تضمین میکرد و ازهمینرو، امنیت و رفاه کوتاهمدت را امکانپذیر میساخت. بنابراین، انقلابها چیزی جز قیام دربرابر فرمانروایانی نبود که انتظارات موجود در زمینه امنیت و رفاه را برآورده نمیساختند و دست مقامات دولتی بیرحم را باز میگذاشتند تا هر رفتار خشنی که میخواهند با جامعه درپیشگیرند.
بهیقین، شورشهایی هم بوده که انگیزههای کمتر مردمی داشته است. بیشترین نمونه این شورشها برخوردهایی بود که بر سر جانشینی شاه درمیگرفت، چون هیچگونه قانون یا سنّت تثبیتشدهای وجود نداشت که بهطورقطعی فرد جانشین را تعیین کند؛ خواست فرمانروا پس از مرگ وی بهخودیخود وزن و اهمیت چندانی نداشت. درست همانگونه که هیچ ثروتمند و قدرتمندی امید قطعی نداشت که بازماندگانش هم ثروتمند و قدرتمند باشند، هیچ فرمانروایی هم مطمئن نبود که ولیعهدش بهجای او خواهد نشست. وقتی «سر جان مَلکُم» (Sir John Malcolm) از گستردگی قدرت فرمانروایان ایران نزد «فتحعلیشاه» ابراز شگفتی کرد، شاه نظر او را تأیید کرد ولی یادآور شد که درعینحال، فرمانروایان ایرانی هرگز قطعاً نمیدانند که چهکسی جای آنها را خواهد گرفت. خود فتحعلیشاه نوه خویش «محمدمیرزا» (پسر دومین فرزند ازدسترفتهاش، عباس میرزای ولیعهد) را به جانشینی برگزید، ولی همین که ازدنیارفت بسیاری از پسرانش بر خواست او شوریدند و پسازآنکه شکست خوردند، یکی از آنها پس از اندک مدتی در زندان مُرد و دیگری را بهدستور برادرزادهاش «محمدشاه» از دوچشم نابینا و بههمراه چندین نفر دیگر از شاهزادگان در «قلعه اردبیل» محبوس کردند. محمدشاه جدای از اینها دستور داد دو تن از برادران خودش را هم نابینا کنند. اینها تنها یک نمونه است که آن را عمداً از دورانی که بسیار به ما نزدیک است نقل کردم، آن هم درمورد فرمانروای نرمخو و میانهرویی که از ستایشگران پروپاقرص صوفیان و دراویش بود. از این که بگذریم، مسئله «مشروعیت و جانشینی» تاریخچهای طولانی و پرآشوب دارد که آغاز آن به گئومات یا بردیای دروغین بازمیگردد.
از مسئله مشخص «مبارزه بر سر جانشینی» که بگذریم، گفتیم که در شورشها همه جامعه دربرابر دولت، در زمانی که آن را ظالم و ضعیف میپنداشتند، قد میافراشت. درچنینمواقعی، فرمانروا بهحال خویش رها میشده است بهگونهایکه نهتنها هیچیک از طبقات مهم اجتماعی به دفاع از او برنمیخاست، بلکه گاه بسیاری از مقامات لشگری و کشوری حاکم نیز به جناح مقابل میپیوستند. این وضع، نقطه مقابل تاریخ اروپاست، زیرا طبقات بالایی جامعه ایران قیام را اساساً برضد خویش نمیدیدند زیرا دولت نماینده آنها نبود، بلکه در رأس و دربرابر همه آنها و نیز بقیه جامعه قرار داشت. بههمیندلیل، آنها میدانستند که اگر بهشکل غیرقابلگذشتی به گناه همراهی با دولت آلوده نشده باشند، حتّی ممکن است سهمی از ثمرات پیروزی نیز ببرند.
هزار سال پیش، شورش «مسعود» پسر «سطان محمود غزنوی» برضد برادر جوانتر خویش «محمد»، ستیزی بر سر جانشینی بود. این ستیز درحالی درگرفت که پدر آنها در زمان حیاتش برای جانشینی امیرمحمد تلاش بسیار کرده بود. در فرجام کار، مسعود پس از چندین جنگ کوتاه و موفقیتآمیز به برادر خویش غلبه کرد و حتّی اشراف و مقاماتی هم که چندان امیدی به آینده نداشتند دستجمعی به او پیوستند، ولی در پی بیداد گسترده «ابوالفضل سوری»، حاکمی که سلطان مسعود برای ایالت خراسان تعیین کرده بود، این ایالت که در آن زمان بیشترِ خاک افغانستان، تاجیکستان و ازبکستان امروزی را دربر میگرفت دستخوش شورش شد. «بیهقی» که به چشم خود همه این رویدادها را دیده است از زبان «بومنصور مستوفی»، دیوانبان دربار سلطان مسعود، از سلطان مسعود نقل میکند که شاه از «سوری» با عنوان «نیکچاکر» تحسین میکرد و میگفت: «اگر او را چنین دو سه چاکر دیگر بودی بسیار فایده حاصل میشد و اوضاع خزانهاش بیعیبونقص بود.» بومنصور به بیهقی گفته است که نظر سطان مسعود را در برابر خودش تصدیق کرده است، چون زهره آن را نداشته که به او بگوید: «از رعایای خراسان باید پرسید که بدیشان چند رنج رسانیده باشد به شریف و وضیع و فرداروز پیدا آید که عاقبت این کار چگونه شود». بیهقی ضمن تصدیق نظر بومنصور مستوفی میافزاید که به دلیل همین بیداد بود که مردم عادی خراسان بر سلطان نفرین میکردند و اعیان خراسان از ترکان سلجوقی ماوراءالنهر خواستند تا بیایند و آنان را از بیداد غزنویان رها سازند. سقوط خراسان سرآغاز تشکیل «امپراتوری سلجوقیان» در ایران و دیگر سرزمینها بود که بعدها به تشکیل «امپراتوری عثمانی» انجامید. هرچند بهیقین، عوامل دیگری هم به یورش موفقیتآمیز سلاجقه به سمت غرب کمک کرد، ولی آمادگی اولیه مردم خراسان برای استقبال از آنها بهعنوان نجاتدهندگان خود (که امید داشتند چنین باشد) عامل قاطعی در پیروزی آنان بر غزنویان بود.
اتفاقاً این نمونه، نقشی را که خود ایرانیان در بهزیرکشیدن فرمانروایان بیدادگر یا نالایق و ناکارآمد خویش به کمک بیگانگان بازی میکردند آشکار میسازد. هرچند دراینزمینه مستندات تاریخی چندانی در دست نیست، ولی میتوان پنداشت که ناخرسندی و عدم وفاداری ریشهدار، نقش مهمی در شکست سریع «داریوش سوم» به دست «اسکندر» بازی کرده است. درمورد شکست سریع «ساسانیان» به دست عربهای مسلمان بیشازاین میدانیم؛ جنگهای طولانی و شیوه فرمانروایی پرخرج «خسرو دوم» معروف به «خسرو پرویز» کشور را شدیداً ناتوان ساخته بود، او و بسیاری از فرمانروایان پیشوپس از او در شورشهای مستمری که اندکی پیش از یورش عربها جریان داشت سرنگون، کور یا کشته شدند. در «نبرد قادسیه» عربها به شکلی ساده و باورنکردنی به پیروزی دست یافتند، ولی نتیجه «نبرد نهاوند» بدینترتیب از پیش معیّن بود. «یزدگرد» که حتّی مقامات لشکری و کشوری خودش هم به او پشت و رهایش کرده بودند به ناگزیر تا مرز گریخت و در آنجا به احتمال قوی به دست یکی از مقامات بلندپایه کشته شد، درست مانند «داریوش سوم» که مدتها پیش از او در زمان امپراتوری هخامنشیان گرفتار چنین سرنوشتی شد. احتمالاً ایدئولوژی اسلام نقشی بسیار اساسی در تهییج و تحریک فاتحان عرب و نیز ایرانیانی بازی میکرد که مشتاق شکست فرمانروایان خود بودند. ولی توضیح اصلی فروپاشی یک امپراتوری بزرگ را باید در بیمیلی مردم به حمایت از دولت روبهافول و غیرمردمی دانست زیرا جز از این راه، تبیینناشدنی است. جز از این راه چگونه میتوان سقوط سریع و باورنکردنی «امپراتوری بزرگ صفوی» در نیمه نخست قرن هیجدهم میلادی آن هم نه دربرابر ارتشی بزرگ تحت فرماندهی جنگسالاری بهمراتب بزرگتر چون اسکندر و نه در برابر ایدئولوژی بسیار نیرومند و جنبشی انقلابی چون اسلام صدر اول، بلکه درمقابل شورش «قبیله غلجهای» که از تهیدستترین و عقبماندهترین رعایای حدود شرقی امپراتوری بودند، توضیح داد؟
چون قانون یا سنّتی برای مشروعیت وجود نداشت، سقوط دولت خودکامه، نیروهای نهفته جامعه خودکامه را آزاد میساخت و در پی آن هرجومرج حاکم میشد که در زبان پارسی با نامهایی چون «فتنه»، «فساد»، «آشوب»، «خانخانی» و حتّی در معنای منفی آن کلمه از آن بهعنوان «انقلابات» یاد شده است. درعینحال، مراکز متعددی از قدرت خودکامه وجود داشت که هریک میکوشید دیگران را حذف و حکومت دربست خود را تحمیل کند. هرجومرج عمیق و پایداری که حاکم میشد، تنها اثر مفیدی را که دولت مطلقه و استبدادی تا پیش از سقوطش داشت، یعنی «ثبات معمول جامعه» را ازبینمیبرد. بدینترتیب مردم عادی دلتنگ بازگشت و احیای دولت استبدادی میشدند. ازهمینروست که وقتی یکی از جناحهای رقیب سرانجام بر دیگران پیروز میشد، مردم از آن استقبال میکردند. درواقع مردم اهمیت نمیدادند که جناح پیروز کدام جناح و کیست، مشروطبرآنکه تاحدودی ثبات و اوضاع عادی را به جامعه بازگرداند. این روشن میسازد که چرا مردم، بهویژه مردم معمولی که آناندازه طی سالهای قتلوغارت داخلی لطمه دیده بودند، از «آغا محمدخان قاجار» با آن همه سنگدلی و بیرحمی که در جریان برقرار ساختن «حکومت قاجاریه» -پس از دههها ستیز و هرجومرج مدوام در سده هجدهم- از خود نشان داد استقبال کردند. من این جریان را «چرخه مکرر حکومت استبداد- هرجومرج- حکومت استبداد» خواندهام.
دو انقلاب سده بیستم ایران
اما در قرن بیستم میلادی دو انقلاب در ایران رخ داد که درظاهر ازنظر برخی شعارها، واژگان و غیره تقریباً بیکموکاست شبیه انقلابهایی بود که جوامع غربی تجربه کردهاند. بااینحال، وقتی از ظاهر امور به کُنه قضایا رخنه کنیم و با نگاهی واقعبینانه جویای جزئیات شویم درخواهیم یافت که این انقلابها هم ازلحاظ ویژگیهای اساسیشان تقریباً بیکموکاست شبیه قیامهای سنّتی ایران بودهاند.
تا مدتها «انقلاب مشروطیت» را بهطورمسلّم یک «انقلاب بورژواری» یعنی چیزی شبیه انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه میانگاشتند. در جای دیگر به تفصیل گفتهام که چرا این مدل بههیچوجه درمورد انقلاب مشروطه صادق نیست. در آن زمان در ایران فئودالیسمی وجود نداشت، انباشت سرمایهای که قابل ذکر باشد نیز صورت نگرفته بود و اقتصاد کشور هم در سه دهه آخر قرن نوزدهم پیوسته دچار افول بود و تورّم و کسری پرداختها بهسرعت درحالافزایش بود. ازاینهاگذشته، جنبش مشروطیت حرکتی برضد چارچوب اجتماعی موجود و قانون توجیهکننده آن نبود، اصلاً قانونی وجود نداشت و هدف اصلی جنبش دقیقاً برانداختن بساط حکومت استبدادی و تأسیس حکومتی پایبند به یک مجموعه قواعد حقوقی مستقل بود که اداره آن به دست دولتی پاسخگو و مسئول باشد. برای نخستین بار در تاریخ ایران دریچهای که بهسوی سیاست و جامعه اروپای سده نوزدهم گشوده شده بود نشان میداد که حکومت خودکامه پدیدهای طبیعی نیست و یک چارچوب حقوقی در قالب قانون اساسی میتواند قدرت حکومت را «مشروط و محدود» سازد.
سرشت هر انقلاب را میتوان با مطالعه اهداف، پشتیبانان و مخالفان آن دریافت. در انقلاب مورد بحث، هدف اساسی -درواقع مطلوب همگان و نُقل همه مجالس- مشروطه بود، یعنی حکومتی که «مشروط و مقیّد» به قانون باشد. پیش از جعل این اصطلاح، تقریباً همواره واژه «قنسطیطوسیون» (Constitution) را به کار میبردند که تلفظ فارسی واژهای فرانسوی بود. ازنظر ساختار اجتماعی و حامیان انقلاب نیز تقریباً همه بازرگانان، دکانداران و صنعتکاران، بیشتر علما و جامعه مذهبی، بسیاری از اربابان زمیندار، رؤسای عشایر، بیشتر مردم عادی شهرنشین و کل تحصیلکردگان -که بسیاریشان تحصیلات دینی داشتند- بهشکل فعّال یا غیرفعّال پشتیبان انقلاب بودند. بهویژه پیروزی نهایی در سال ۱۲۸۸ بدون پشتیبانی کامل رهبران مذهبی بزرگی چون «حاج میرزا حسین تهرانی»، «آخوند ملا کاظم خراسانی»، «شیخ عبدالله مازندرانی» و دیگران، و نیز ملّاکان و سران عشایری چون سپهدار (بعدها سپهسالار تنکابنی)، «سردار منصور» (بعدها سپهدار رشتی)، «علیقلیخان سردار اسعد بختیاری» و «نجفقلیخان صمصامالسلطنه» ناممکن بود. آنچه شاید روشنکنندهتر باشد این است که درست برعکس قیامهای کوچکوبزرگی که از زمان یونانیان در اروپا رخ داده است، هیچیک از طبقات اجتماعی (بهصورت یک طبقه) دربرابر انقلاب نایستاد. سرانجام اینکه، مهمترین دستاورد انقلاب، خودِ مشروطه یعنی برقراری حکومت قانونی مطابق درک و شناختی بود که مبارزان و حامیان انقلاب از چنین حکومتی داشتند.
درهرحال، روی کاغذ و درظاهر چنین دستاوری حاصل شد. اما آنچه درعمل پس از انقلاب رخ داد، گواه خیرهکنندهای بر این حکم کلی «توکویل» (Tocqueville) بود که در انقلابها بهطور معمول همان ساختارهای قدیمی در لباسی نو تکرار میشوند. این حکم شبیه مفهوم «عصبیه»ای است که «ابنخلدون» برای تبیین بازگشت قدرت به امویان پس از سپری شدن دوران خلفای «راشدین» بهکارمیگیرد. اما حکم توکویل حتی با توجه به تجربه ایران هم اغراقآمیز است. بهدیگرسخن، خود همان لباس نو چیزی بهمراتب بیشتر از یک صورت ظاهر است، چه هر قالب تازه در هنر، علوم و جامعه نتایج ناگزیزی برای محتوا هم دارد.
اما این نیز حقیقی است که در انقلاب مشروطه جامعه بهجای ایجاد نظامی مبتنیبر قانون اساسی، بدانگونه که از تاریخ اروپا با آن آشنا شده بود، آرامآرام هرجومرج بیشتری را از خود بروز داد؛ درست مانند همیشه که پس از سقوط یک دولت استبدادی چنین میکرد. درواقع، ازحیث این عناصر اساسی، یکبار دیگر جامعه استبدادی، رهاشده از قیدوبندهایی که دولت استبدادی به دستوپایش بسته بود، شروع به تجزیه قدرت حکومت کرد و کابینه را به نهادی بیثبات و بیاثر تبدیل کرد که محترمانه (برای رعایت ادب) «قوه مجریه» نامیده میشد. معمولاً این شرایط نزدیک به هرجومرج را عمدتاً محصول حاکم بودن هرجومرج در فواصل دوردست، بر مرزها، در مناطق غریب و در میان عشایر نافرمان انگاشتهاند. ولی این همه حقیقت نیست. در شهرها، در خود پایتخت، در مرکز صحنه سیاست کشور، در میان دارودستهها، احزاب و متنفّذان سیاسی و در خود مجلس هم هرجومرج حاکم بود. درواقع، در تاریخ ایران هیچگاه نبوده یا دستکم بهندرت پیش آمده است که مرکز از ثبات برخوردار باشد، ولی ایالات و استانها در هرجومرج بهسربرند. درست پیش از آغاز انقلاب مشروطه تازمانیکه «ناصرالدینشاه» در رأس امور بود نشانی از هرجومرج نبود. درست در همان زمان، مردم، هرجومرج پس از مشروطه را با ثبات نسبی زمان ناصرالدینشاه قیاس میکردند و بدینگونه بود که عمیقاً از انقلابی که خود صورت داده بودند نومید و سرخورده شدند و رفتهرفته آن را نتیجه دسیسههای انگلیس دانستند. و نیز بههمینگونه بود که ناصرالدینشاه منفور، «شاه شهید» شد و دههها بعد «محمدرضاشاه» پس از سپری شدن چندی از پیروزی انقلابی که به سرنگونیاش انجامید، به «خدابیامرز» تبدیل شد و برخی از شرکتکنندگان در انقلاب یادشده هم رفتهرفته آن را ساخته دست آمریکا دانستند.
وقتی «رضاخان» قدرت را در چنگ خود قبضه کرد و نظم را به جامعه بازگرداند شمار فزایندهای از مردم حتی خودِ مصدق اقدام او را تحسین کردند. ولی وقتی شروع به برقراری دیکتاتوری و بعد احیای حکومت استبدادی در قالبی امروزی کرد این اعتقاد رواج یافت که او را انگلیسیها رویکارآوردهاند. تا پیشاز ۱۵۰ سال پیش (حدود ۱۸۰-۱۷۰ سال پیش) هیچکس بیداد ملموس در جامعه را به دسیسههای قدرتهای غربی یا دستنشاندگان ایرانی آنان نسبت نمیداد. ولی از آن زمان بهاینسو، بهدلیل ضعف فزاینده ایران دربرابر قدرتهای «امپریالیستی» یا «استعمارطلب» (Imperialist)، تقریباً هر بیدادی که سر منشـأ آن دولتهای استبدادی بوده به امپریالیست نسبت داده شده است. امپریالسیم واقعیتی مسلّم است، ولی نظام حکومت استبدادی در ایران را امپریالیسم ایجاد نکرده است و اگر کشور دارای یک چارچوب حقوقی بود و دولت و جامعه آن را محترم میشمردند، تأثیر امپریالیسم حتّی از آنچه واقعاً بود هم کمتر میبود.
درهرحال، هنگام ورود «متفقین» به ایران در ۱۳۲۰ (۱۹۴۱)، مردم نسبت به احیای مشروطیت و بازگشت «دموکراسی» یا «مردم سالاری» (Democracy) پس از کنارهگیری رضاشاه بسیار خوشبین بودند، ولی مطابق سنّت تاریخی کشور ما، این حالت بهسرعت به سیاست حذف و ازهمپاشیدگی گرایید. کودتای ۱۳۳۲ با کمک و سازماندهی دولتهای آمریکا و انگلیس ولی بهدست ائتلافی نیرومند از نیروهای داخلی ایران انجام شد. این کودتا به استقرار رژیمی اقتدارگرا یا دیکتاتوری و نه حکومتی استبدادی انجامید. در دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ بود که حکومت استبدادی ازنو برقرار شد. در آن دوران، تقریباً همه طبقات اجتماعی و بهویژه طبقات متوسط مدرن تحصیلکرده، مرفه و ممتاز که بیشترشان متکی به دولت استبدادی نفتی و وابسته به بذلوبخششهای آن بودند درکی بسیار متفاوت با درک من از واقعیات داشتند، زیرا نقش امپریالیسم را خیلی بیش از آنچه بود میپنداشتند. آنچه بیشازهمه اهمیت داشت این اعتقاد عاطفی بسیار نیرومند بود که در پشت همه کارهایی که دولت استبدادی نو انجام میدهد دست امپریالیسم غرب را باید دید.
اگر اتحاد شوروی هم رابطهای به همان نزدیکی با رژیم داشت در نظر مردم بههماناندازه منفور بود و بهخاطر خشمی که اساساً ناشی از بیگانگی جامعه با دولت بود، مقصر شناخته میشد. درواقع، شوروی تاهماناندازه هم که روابط خوبی با رژیم داشت از چشم مردم افتاده بود. درست مانند چین که ازهمانلحظه که موضع خود را درقبال رژیم شاه تغییر داد، ازنظر مردم افتاد. این واقعیت را بهویژه نمیتوان نادیده گرفت که مردم از ایالات متحده شدیداً خشمگین بودند و این خود دلایل بسیاری داشت ولی دلیل اصلی آن این بود که ایرانیان، آن کشور را قدرت واقعی پشت صحنه میدانستند که هر روز به دولت استبدادی پهلوی دستورهای لازم را میدهد، درست مانند تصوری که مردم در دوران حکومت رضاشاه درباره انگستان داشتند، حالآنکه وی شدیداً از آن دولت ناخرسند و حتّی متنفر بود.
از برجستهترین شعارهایی که در طول انقلاب ۵۷-۱۳۵۶ سر داده شد شعار برضد حکومت خودکامه بود، ولی ظاهراً این شعار مانند انقلاب مشروطه یگانه شعار محوری انقلاب نبود. دلیل این امر تاحدودی آن بود که برخی اهداف ضداستبدادی در انقلاب بهطور غیرمستقیم در قالب شعارهای ضدامپریالیستی بیان میشد. این نیز حقیقتی است که ایدئولوژیها و برنامههای مختلف مانند برداشتهای گوناگون از دولت اسلامی، جامعه مارکسیست انگلیسی و حکومت دموکراتیک در انقلاب نماینده خود را داشتند، درست همانطورکه در آغاز قرن، برنامههای «تندروانه»، «میانهروانه» و «محافظهکارانه» در چارچوب کلی انقلاب مشروطه نماینده خود را داشتند. با همه این احوال، آنچه همه این نیروها را یکپارچه نگه میداشت، عزم همگی آنان برای کنارزدن یک نفر بههرقیمت ممکن بود. رایجترین شعاری که همه انقلابیون و حامیان انقلاب را از هر حزب و با هر برنامه متحد میساخت این بود: «این برود، هرچه میخواهد بشود.»
اهمیت این موضوع فقط به این نیست که سازمانها و جنبشهای سیاسی مهم تحت این شعار متحد شدند. جامعهشناسی این شعار حتّی از جنبه سیاسی آن آموزندهتر است؛ منظورم این واقعیت است که تقریباً همه طبقات و صفوف جامعه از ثروتمند و فقیر، نوگرا و سنّتی، تحصیلکرده و بیسواد، یا تحت این شعار متحد شده بودند یا با آن مخالفت نمیکردند. جدایازاین، با همه تردیدهایی که برخی عناصر طبقات اجتماعی درمورد تغییر سریع و نامنظّم رژیم داشتند، حتّی یکی از این طبقات هم نبود که در کلیّت خود برضد انقلاب قدمی بردارد. بیگمان آنان که در جریان انقلاب در شهرهای مختلف جان باختند سهم مهمی در پیروزی آن داشتند، ولی اگر طبقات تجاری و مالی -که تقریباً کمتر از هیچ طبقه اجتماعی دیگری از درآمدهای بادآورده نفتی بهره نبرده بودند- به انقلاب کمک مالی نمیکردند و بهویژه اگر کارکنان شرکت نفت، کارمندان دولت، قضات، وکلا، استادان دانشگاه و آموزگاران، دانشجویان و غیره اعتصاب عمومی نامحدود نکرده بودند یا اگر نیروهای مسلح یکپارچگی خود را حفظ و عزم خود را برای درهمکوبیدن نهضت جزم کرده بودند، فرجام کار بسیار متفاوت از آن میشد که شد.
بدینترتیب، الگوی رویدادها بسیار شبیه انقلاب مشروطه بهنظرمیرسد هرچند این بار بهجای مشروطه و نوگرایی، برنامههای «اقتدارگرایانه» و «ضد غربی» چند گروه و سازمان، دست بالا را داشت. بسیاری پس از پیروزی انقلاب و در مراحل مختلف تغییر عقیده دادند، ولی مادامکه هدفِ کنارزدن فرمانروای استبدادی بهدستنیامده بود، چنین نکردند. درواقع، تردیدها و ستیزهای برخاسته از برخورد خود انقلابیون با هم که اندکی پس از پیروزی بهمن ۱۳۵۷ بالا گرفت طی دوره تعیینکنندهای که از گروگانگیری آبان ۱۳۵۸ آغاز شد بهسرعت از میان رفت، زیرا مسلماً در اذهان تودههایی از مردم که پشتیبان پرشور انقلاب بودند نفرت از فرمانروای سرنگونشده و ترس از اینکه آمریکا بهنحوی وی را به قدرت بازگرداند هنور بسیار قوی بود. در هر دو انقلاب مشروطه و ۱۳۵۷ چهرههایی بودند که میدانستند فروپاشی غیرمنظّم رژیم به ستیز ویرانگر راه میبرد، ولی فقط تعداد انگشتشماری از آنها مانند «شیخ فضلالله» در انقلاب مشروطه و «شاهپور بختیار» در انقلاب ۱۳۵۷ بهعنوان نماینده جرأت کردند پاپیشبگذارند. ولی آنان هم شانس چندانی نداشتند، زیرا فاقد پایگاه اجتماعی بودند یا بهعبارتدیگر، مردم میپنداشتند که آنها به جناح مقابل پیوستهاند، زیرا قیام برضد دولت استبدادی قیام برضد شخص فرمانرواست. منطق شعار «این برود، هرچه میخواهد بشود» همین است.
بخش پرسش و پاسخ (پرسشها خلاصه شدهاند)
پرسش دکتر محمّدعلی فرهادی: با توجه به این که به هر حال، نظریۀ مارکس در مقایسه با سایر نظریهها، برای توضیح و تبیین انقلابهای بزرگ قویتر بودهاست، آیا دستکم در مورد انقلاب ۱۹۷۹ ایران نمیتوانیم این نظریه را با کمی تعدیل و با تکیه بر منطق ماتریالیستی منطق او توضیح دهیم؟ دوّم این که آیا «امنیت» را میتوانیم بهعنوان یکی از مولفههای توضیح وضعیت جامعه و بهطریق اولی، توضیح انقلاب در نظر بگیریم؟
پاسخ دکتر کاتوزیان: چنانکه شرح دادم الگوی «مارکس» حتّی درمورد اروپا عمومیت ندارد، زیرا براساس این الگو تضاد طبقاتی سبب ایجاد قیام طبقاتی میشود، بهطوریکه یک رژیم برود و رژیمی دیگر جای آن را بگیرد. اما امپراتوری روم بر اثر قیام بردهها- که پایگاه اقتصادی روم را تشکیل دادند- سرنگون نشد؛ اینها واقعیت تاریخیاند و نمیتوانیم مرتب از ماتریالیستی و غیرمتریالستی صحبت کنیم. واقعیت این است که قرنها بعد از اسپارتاکوس، «بربرهای شمالی» امپراتوری روم را شکست دادند.
اما درمورد انقلابهای ایرانی، در انقلاب مشروطه همه نیروهای اجتماعی برضد دولت متحد شدند، مثلاً کسانی مانند سپهسالار محمدولیخان تنکابنی که مالک دوسوم اراضی مازندران بود، سپهدار رشتی که مالک ۹۰ درصد اراضی ایران بود و سران ایل بختیاری نمایندگان بورژوازی بودند که انقلاب کردند یا اینکه کسانی بودند که همه منافع خودشان را در نابودی دولت و درنتیجه در تبلور یک شخص یعنی شخص شاه بهکاربردند. در انقلاب مشروطه دهقانان شرکت میکردند امّا اصلاً در حوزه سیاسی ایران دهقانان هیچوقت در تاریخ نبودند؛ همه اتفاقات شهری بود و دهقانان بهعنوان سرباز پیاده اربابانشان در انقلاب مشروطه شرکت و حمله کردند و تهران را گرفتند، یعنی این مشارکت بهاصطلاح انقلابی نبود، مشارکتی به دستور اربابانشان بود.
درمورد انقلاب بهمن، دهقانان بههیچوجه از وضعشان راضی نبودند، بنده مفصلاً در جاهای مختلف درمورد اصلاح ارضی و بعضی از مشکلاتی که برای کشاورزی ایران ایجاد شد مطالبی نوشتم، وضع ده بسیار خراب بود و دهقانانی در انقلاب مشروطه بهشکل مستقیم شرکت کرده بودند که بر اثر خرابیها به شهرها مهاجرت کرده و شهری شده بودند. من ارتباط مارکس یا مارکسیسم را با این [انقلاب بهمن] نمیفهمم، چون هیچ طبقهای درمقابل انقلاب بهمن نایستاد. این چیزی که میگویم در زمان شما اتفاق نیفتاد، در زمان خود من اتفاق افتاد، من از انگلیس شاهد آن بودم، چون من اصلاً ایران نبودم و به ایران برنگشتم. ولی از همانجا شاهد این بودم که صغیر و کبیر، میلیونر، تاجر، مالک، قاضی، وکیل دادگستری، شاعر، نویسنده، روشنفکر، معلم، دانشجو و کارمندهای دولت عموماً کارکنان نفت اعتصاب عمومی کردند، اما چه طبقهای و با کدام انگیزه ماتریالیستی در مقابل اینها ایستاد؟ اینها واقعیات هستند، من کسبوکارم در واقعیات است، در تخیلات نیست و این خلاف آن تخیلات است، بنابراین آن تخیلات نمیتواند درموردشان واقعیت داشتهباشد.
درمورد توضیح «وضعیت ایران از نقطهنظر امنیت»، من از جامعه کوتاهمدت صحبت میکنم و همچنین از عدمانباشت بلندمدت سرمایه علم، دانش و حتّی آموزش؛ آن همه مدرسه نظامی شاه یکیاش بیش از دوسه قرن دوام نیاورد چه برسد که الان باشد، نمونههای دیگر خیلی زیاد است. درکل، ما «ابنسینا» داشتیم، ولی ابنسینا تمام شد مثل نیوتن نبود که وقتی نظریههایی ارائه کرد، ۲۵۰ سال نظریههایش دنبال شود، یعنی درباره ابنسینا خودش را تکرار میکردد و «محمدبنزکریای رازی» را همینطور، یعنی انباشت نشد. این عدمانباشت بهطورکلی و بهخصوص عدم انباشت سرمایه بهدلیل ناتوانی در پیشبینی زندگی بود، یعنی صاحب سرمایه نمیدانست که فردا اموالش را میگیرند یا وقتی خودش مُرد، اموالش را از بچههایش میگیرند یا میتواند ادامه پیدا کند، اما میدانست که ادامه پیدا نمیکند و بالاخره دیر یا زود کسی اموالش را غارت میکند. وضع مالک هم همینطور بود، یعنی مالک هم صاحب اراضیاش نبود، فقط ازطرف دولت بود که امتیاز مالکیت داشت، یعنی برخلاف اروپا، دولت هروقت میخواست میتوانست ملکش را از آن مالک بگیرد و به شخص دیگری بدهد؛ خود مالک هم میدانست که بدون هیچ قانونی میتوانند سرش را ببُرند. منظورم از امنیت، این مقدار از امنیت بود، مثلاً امنیتی که در رنسانس در اروپا و بهخصوص در انگلیس بر اثر پیشرفت بورژوازی دربرابر اریستوکراسی و فئودالها بروز کرد و سبب شد که دولت، حکومت مطلقه را تقویت کند و اریستوکراسی را تاحدی تضعیف کند که نتواند به اموال و موقعیت آنها دستاندازی کند و امثال اینها.
اما درمورد «طبقات»، طبقات به آن معانی هیچوقت در ایران نبوده و الان هم نیست، یعنی زمان انقلاب مشروطه و بهمن هم طبقات مطرح نبوده است. شما طبقات را فقط ازمنظر رفاه اجتماعی اندازه میگیرید که این در ایران هست، بله! یعنی یکی پولدار، یکی فقیر و یکی کارمند دولت است. اما شما به معنی اروپایی کلمه طبقات توجه بفرمایید، طبقات در اروپا چه معنیای داشت که در ایران [نداشت.] در اروپا طبقۀ اریستوکراسیای وجود داشت که قرنها صاحب قدرت و مالکیت بود، اما چنین چیزی هیچوقت در ایران بوده است؟! یا بورژوازی هیچوقت به شکلی که در اروپا بوده است در ایران بوده؟! شما در اروپا بهراحتی میتوانید شرکتها و مغازههایی را پیدا کنید که در قرن هفدهم تأسیس شدهاند و هنوز هم فعالیت دارند، چه ازطریق فرزندان مالکان اولیه و چه ازطریق دیگرانی که آن را خریدهاند. شما چنین چیزی در ایران دیدهاید؟! به اینها است که «طبقات» میگویند؛ نمیتوان واژه طبقات را بدون توجه به محتوایش بهکاربرد، باید دید که محتوای این واژه چه بوده است. در ایران طبقات، رعایا بودند؛ همه رعیت بودند از پسر شاه و صدراعظم گرفته تا ضعیفترین روستایی همه رعیت دولت و شاه بودند، یعنی دولت هر کدامشان را که میخواست میتوانست بدهد سرش را ببُرند و همین کار را هم میکرد چنانکه کسانی بودند که دستور میدادند سر پسران یا وزرایشان را جلوی چشمان خودشان ببرند. در تاریخ ایران هزار سال تاریخ وزیرکُشی داریم، بنابراین اینها در معنی واژه اروپایی طبقات بهحساب نمیآیند، اما در معنی ایرانی در کوتاهمدت یک عده دارایی، مقام اجتماعی، اهمیت و فلان پست را دارند، اما هیچ معلوم نیست که یک عده رأس کار بیایند و بعد از آن اصلاً درمورد آنها این وضعیت ادامه پیدا کند، یک ترکیب جدیدی ایجاد میشود به همین دلیل برخلاف اروپا تحرک طبقاتی در جامعه ایران بسیار زیاد بود، مثلاً کسی مثل «امیرکبیر» را از آشپزخانه میآوردند و آن را بهعنوان فرمانده کل قوا و رئیس دولت منصوب میکردند و اختیار مملکت را مطلقاً به دستش میسپردند؛ بهطوریکه [امیرکبیر] طی دو سالواندی از حکومتش به اندازه شاهعباس اول قدرت داشت، ولی بعد یکمرتبه با یک دستبرهمزدن بهراحتی رگش را میزنند، این چه طبقاتی است؟!
پرسش دکتر محسن اویسی: دلیل شکست انقلاب مشروطه چه بود و ملت ایران چه کار میتوانستند بکنند که این شکست اتّفاق نیفتد؟
پاسخ دکتر کاتوزیان: درسراسر ایران، قیامهای ایرانی علیه دولت استبدادی بوده است که معمولاً هیچ طبقهای در مقابلش نمیایستاد، مثلاً رعایای روستایی مطرح نبودند، چون اصلاً در حوزه سیاست نبودند، بلکه همه آنهایی که مطرح بودند- که در هر دوره از زمان فرق میکرد و در دورههای بعد بیشتر میشدند- متحد میشدند که دولت را سرنگون کنند. وقتی دولت استبدادی سقوط میکرد، [قیامکنندگان] برنامهای نداشتند، هدف سلبی بود، میدانستند که چیزی نمیخواهند، ولی نمیدانستند چه میخواهند، فقط درمورد مشروطه بود که بعضیها میدانستند که چه میخواهند و آن مسئله حکومت قانون و منوط به مشروطه بودن بود، یعنی اقلیتی از روشنفکران اعم از مکلا و معمم مانند «آخوند ملا کاظم خراسانی» و «علیاکبر دهخدا» بودند که میدانستند چه میخواهند وگرنه مردم عادی [نمیدانستند که چه میخواهند] وقتی که دولت استبدادی باز سقوط کرد طبق سنت ایرانی، ملت ایران نیامدند بگویند، خب! حالا مشروطه شد، حکومت قانون شد، پس ما باید قانون را رعایت کنیم و نظم و انضباط را برقرار کنیم. این اتّفاق نیفتاد و نظم و قانونی حکمفرما نشد، دلیلش این بود که وقتی که آن سقوط کرد همه چیز دچار هرجومرج شد، یعنی خود نیروی مرکزی و خود دولت دچار هرجومرج شد، مثلاً رئیسالوزراهایی (نخستوزیرانی) مانند «مستوفیالممالک»، «موتمنالملک»، «مشیرالدوله» و غیره بعد از ششماه یکدفعه از بین میرفتند، خود مجلسیها با هم در اختلاف بودند و روزنامهنگاران به شاه، وزیر، وکیل، تاجر، شاعر و به همدیگر فحش میدادند. این را انگلیسیها نیاوردند، این خصلت جامعه ایران از بدو تاریخ بوده است که بهمحضاینکه استبداد سقوط میکرد، چنین وضعی میشد. درنتیجه، مردم خسته میشدند و میگفتند: «عجب غلطی کردیم، این کار را کردیم! مشروطه نخواستیم.» البته، ممکن بود بعد بگویند: «انگلیسیها کردند.» همان موقعها به ناصرالدینشاه، شاه شهید گفتند و اگر میبینیم که باز مردم تکرار میکردند که «مُلک ایران چوب استبداد میخواهد هنوز»، بهخاطر همین بود.
«محمد مردوخ کردستانی» که مورخ معاصر آن زمان بود در تاریخش مینویسد: «از مشروطیت سلب اعتماد شد بهنحوی که هرجا کشتوکشتار میشد، میگفتند در فلان جا مشروطه شد و نمیگفتند کشتوکشتار شد.» مشروطهخواهان آرزو میکردند که یک گردنکلفتی بیاید و همه را سرجای خودش بنشاند تا یک ثبات نسبی که تنها نقطه مثبت حکومت استبدادی بود برقرار شود، منظور از این ثبات نسبی، ثبات نسبی اجتماعی برای جلوگیری از کشتوکشتار بود یا بهاصطلاح هرکیهرکی نباشد. بههمیندلیل وقتی رضاخان روی کار آمد، در سالهای اول حکومتش محبوب بود، فقط اقلیت کوچکی از طرفداران آزادی و دموکراسی با او مخالف بودند. دراینباره «مصدق» نطقی در مجلس کرد و گفت که همه میدانند دو سال پیش اگر یک کاروان ازاینسوی مملکت بهآنسوی مملکت میرفت معلوم نبود چه بلایی سرش میآید، حالا این آقا [رضاخان] آمده، ایران را سرجای خودش نشانده و ثبات ایجاد کرده است و من بهخاطر خانواده خودم او را تأیید میکنم، زیرا برای ما امنیت ایجاد کرد. ولی بعد چه شد؟ دیکتاتوریاش به استبداد تبدیل شد، یعنی استبداد سنتی در قالب مدرن؛ دوباره عیناً «چه فرمان یزدان چه فرمان شاه» بر قرار شد. او حتّی کسانی مانند «تیمورتاش»، «داور» «سردار اسعد سوم بختیاری» را که وی را سرکار آورده بودند کشت، تبعید یا زندانی کرد. بههرحال رضاشاه نزد مردم منفور شد و مردم گفتند که این کار انگلیسیهاست. در شهریور ۱۳۲۰ که او رفت، مردم از شدت خوشحالی در خیابانها میرقصیدند، همین شخصی که خودشان برای ایجاد ثبات آورده بودند. اما مشاهده کردیم که آن ۱۲ سال، عین همان ۱۲ سال اول مشروطه تکرار شد، یعنی همان هرجومرج، دولت بیثبات و فحش و فضیحت تکرار شد. به این دلیل حکومت مشروطه به دست خود ملت ایران شکست خورد.
پرسش دکتر فرهاد دانشنیا: لطفا درباره نقش دولتهای بیگانه و اصلاحات ارضی در انقلاب ایران صحبت بفرمایید. همچنین، میخواستم بدانم از نظر شما، روند تغییرات شرایط ایران به چه سمتوسویی خواهد بود.
پاسخ دکتر کاتوزیان: درباره مسئله وابستگی و غیره، من به واقعیت نگاه میکنم و به تخیل و تصور توجه نمیکنم. یک دو جامعهشناس غربی (آلمانی و آمریکایی) «تئوری وابستگی» را درست کردند که معنایش این بود که کشورهای جهان سوم بههیچوجه توسعه پیدا نخواهند کرد، زیرا وابستگی و سیستم جهانی مانع از این است. کره جنوبی به یک قدرت اقتصادی که با بزرگترین قدرتهای صنعتی جهان رقابت میکند تبدیل شد، خیلی از جاها در اروپا، یا ژاپن حدود یکونیم قرن پیش همین تحوّل و پیشرفت رخ داد. همچنین درباره واقعیت خود ایران، اگر وابستگی سبب شود که در ایران اتفاقی رخ ندهد، نمیدهد، درحالیکه اتفاق رخ داد و انقلابی عظیم شد، این انقلاب هم ناشی از اصلاح ارضی نبود. اصلاح ارضی عبارت بود از تصمیم دولت یعنی «شاهنشاه آریامهر» که انقلاب کند و آن را «انقلاب من و شما» و «انقلاب شاه و مردم» نامید، البته مردم کارهای نبودند، ولی چون انقلاب خودش بود آن را انقلاب بورژوازی یا لیبرالی نخواند. او این انقلاب را بهخاطر عرضاندامکردن درمقابل ایدئولوژیهای چپ اعمال کرد که موفق نشد و درعینحال او میخواست جامعه جهانی (شوروی و آمریکا) را از خودش راضی کرده باشد، یعنی میخواست کاری انجام داده باشد که ازنظر آنها کاری مفید محسوب شود.
درباره اصلاحات ارضی ایران، من در سال ۱۹۷۲ در مجله تحقیقاتی-اقتصادی دانشکده اقتصاد تهران، مقاله ۳۰- ۴۰ صفحهای با عنوان «بخش کشاورزی در ایران؛ بحث و بررسی و هشدار» چاپ کردم. البته، وزیر کشاورزی در گفتگوی تلفنی به رئیس دانشکده اقتصاد گفته بود که شما چرا به ما حمله میکنید؟ درحالیکه اسمی از وزارت کشاورزی نیاورده بودم و فقط نتایج کار را نوشتم. اصلاحات ارضی نتیجهاش این بود و در مرحله دوم اصلاح ارضی، شرکتهای زراعی درست کردند، یعنی مرز ده را شکستند، زیرا شاهنشاه خیلی علاقه داشت خودش را اروپایی نشان دهد، صنعت از همه مهمتر بود، کشاورزی کسرشأن محسوب میشد و با داشتن درآمد سرشار نفت احتیاجی به صادرات کشاورزی نبود. بعد به مرحله «اگری بیزینس» یا «کسبوکار کشاورزی» (Agribusiness) رسید که در این مرحله شرکتهای عظیم بهشکل «شرکتهای زراعی کالیفرنیا» بهوجود آمدند و بزرگترین ضربات را به خود مردم آن دهات وارد کردند، ۵۸ ده خوزستان را خراب کردند، مردمش را بهزور بیرون کردند و برای آنها در آن حرارت آلونکهای سیمانی ساختند. خب! این اصلاح ارضی برای انقلاب چه نتیجهای داشت؟ نتیجهاش این بود که وضع کشاورزی و ده خراب شد، عده زیادی از دهقانها عازم شهرها شدند و خیلی از آنها حاشیهنشین شهرهای بزرگ و عده دیگری هم کارگر شدند.
درباره انتقال سرمایه که اشاره شد، آیا در جریان اصلاحات ارضی واقعا از «بخش روستایی» ایران، سرمایهای به صنعت منتقل شد؟! شما با کدام شاهد و گواهی این حرف را میزنید؟! کدام انتقال سرمایه؟! آمارش کجاست؟! بهنظرم این حرفها تخیلی است و چنین چیزی رخ نداده است.
شما میگویید «در نتیجه اصلاحات ارضی، رعیتها به حصیرآبادها رفتند و این باعث نارضایتی آنها شد و بعد آن نارضایتی هم مسبب انقلاب شد»، نه اینگونه نیست. زیرا محرومترین مردمان کشور نیستند که انقلاب میکنند؛ انقلاب را آن تجاری کردند که خرج عظیم انقلاب بهمن ۱۳۵۷ را دادند. شما انقلاب ایران با انقلاب در یک کشور اروپایی قیاس کنید، ببینید چنین چیزی هیچوقت اتفاق افتاده است؟ تمام قضات علیه دولت اعتصاب میکنند، تمام وکلای عدلیه، کارکنان شرکت نفت، کارمندان دولت و روشنفکرها اعلام اعتصاب عمومی میکنند. درباره امپریالیسم و وابستگی تئوریها وجود داشت، اما واقعیت چه بود؟ واقعیت این است که حتّی درعمل خودشان میگویند: «این برود هرچه میخواهد بشود.» در دوره انقلاب انواع مارکسیست-لنینیستها حضور داشتند، انواع نیروهای اسلامی متفاوت با انواع مخالفت و نیز بعضی نیروهای ضعیف دموکراتیک را هم داشتیم. اینها گروهها در بسیاری مسائل با هم اختلاف داشتند، ولی درباره اینکه «این برود هرچه میخواهد بشود» متحد شدند. بنابراین، با تخیل، تصور و شایعات نمیشود واقعیات تاریخی و جامعهشناختی را تبیین کرد. البته، روابط خارجی بر اوضاع ایران مؤثر بود، در همه جا همینطور است.
درمورد ایران هم این مسئله رقابت امینی و شاه برای پشتیبانی آمریکا واقعیت ندارد، زیرا امینی نماینده آمریکا نبود و این شایعاتی بود که خودِ ما راه انداختیم و شاهنشاه فکر میکرد که امینی نماینده امریکاست. شما تحولی را که بین ۱۰ سال اول بعد از کودتای ۲۸ مرداد و ۱۵ سال بعدش رخ داد، یعنی تحول دوره دیکتاتوری به دوره استبدادی را با هم قیاس کنید، میبینید که در دوره دیکتاتوری ایران بیشتر به آمریکا وابسته بوده است. وابسته به این معنی که [آمریکا] حتّی به ایران کمکهای بلاعوض میکردند و برای ارتش اسلحه میدادند و غیره. درحالیکه وقتی به اوج قیمت نفت رسیدند دیگر احتیاجی نبود از امریکا چیزی بگیرند، خودشان به کشورهای آفریقایی و کشورهای دیگر میدادند. در خود آمریکا و اروپا سرمایهگذاری وسیع میکردند، طعم وابستگی را چشید، یک وابستگی عاطفی که با آمریکاییها داشت، یعنی دلش میخواست تأیید آمریکا را داشته باشد و تا اندازه کمتری تأیید فرانسه را نیز داشتهباشد، اما بهشدت از انگلیس میترسید و دشمنش بود، اینها واقعیات است.
[اما درباره این مسئله که درنهایت اوضاع چگونه میشود؟] باید بگویم که من مثل مارکس و هگل نمیتوانم نسخه بپیچم و پیشگویی کنم که فلان اتفافات رخ خواهد داد و در آخر هم دنیا بهشت میشود، من پیشگو نیستم، ولی آنچه میدانم این است که حداقل تا دولت قانون را رعایت نکند و تا وقتی مردم به قانون اهمیت نمیدهند و نظم را اجرا نمیکنند و هرکس به فکر منافع شخصی خودش است پیشرفتی صورت نخواهد گرفت. برایمثال، درباره رانندگی در شهرهای بزرگتر ایران، آیا این دولت است که میخواهد مردم اینگونه رانندگی کنند؟! نه! خودشان میخواهند، درحالیکه مقرراتی وجود دارد که اگر همه آن را اجرا کنند، نظم برقرار میشود و هرجومرج هم ازبینمیرود. دولت مثل سکهای دوسویه است: یکی حکومت قانون که رعایت آن توسط دولت است و دیگری نظموانضباط و رعایت قانون توسط مردم است. حالا این چگونه میشود؟ من نمیدانم. بههرحال یک آگاهیهایی باید ایجاد شود، ممکن است با این آگاهیها پیشرفتهای حاصل شود، ولی من بیش از این نمیدانم، چون اطلاع ندارم.
پرسش دکتر طهماسب علیپوریانی: در میان این چرخههای مصیببار و تغییرات تکرارشوندهای که در آثار مختلفتان شرح دادهاید و در همین نشست نیز اشاراتی داشتید، نقطه آرامش و سکینه چیست و کجاست که با استفاده از آن بتوانیم از این چرخهها رها شویم و چگونه حاصل میشود؟
پاسخ دکتر کاتوزیان: درباره صحبتهایم درمورد چرخه استبداد بعضی از منتقدین من میگفتند: «معنیاش بنبست تاریخی است.» چرا؟ چون بهطرز فکر متفکرین قرن نوزدهم اروپا که سرآمدشان هگل و مارکس بودند عادت داشتند. اینها فکر میکردند که شما از حالا تا روز قیامت را باید پیشگویی کنید تا معلوم شود که تاریخ به بنبست نمیرسد، زیرا هرکدام از اینها مراحلی داشتند که مرحله آخر آن بهشت روی زمین بود. ولی من جواب میدهم که پیشگو نیستم، من پیشبینی علمی میکنم، پیشبینی علمی هم آدابی و روشهایی دارد که از آن نمیشود فراتر رفت. من کی گفتم تاریخ بنبست دارد؟! بههیچوجه بنبست نیست، مگر من پیشگو هستم؟! یک وقتی «دیوید هیوم» (David Hume) فیلسوف برجسته اسکاتلندی قرن هیجدهم، پا را از این فراتر نهاد و گفت: «درست است که از روز ازل تا امروز خورشید طلوع کرده است، ولی ما از کجا میدانیم که فردا هم خورشید طلوع میکند؟!» البته امروز بهخاطر تحولاتی که ازنظر ژئوفیزیکی، ستارهشناسی و کهکشان وغیره رخ داده است نمیشود این را گفت. یعنی، نمیتوان پیشگویی کرد، پیشبینی باید اساسی داشتهباشد. بنده در جاهای مختلف گفتهام که تا این دو عنصر ملی یعنی «دولت» و «ملت» روشهایی را در پیش نگیرند که نوعی انسجام و آرامش در جامعه پدید بیاید که هرکسی کار خودش را بکند، جامعه به آرامش نخواهد رسید و زمینه خروج از چرخههایی که در آنها گیرافتادهایم فراهم نخواهد شد. اختلافنظر هم باشد، باید باشد و همیشه هم خواهد بود، ولی اختلافنظر معنیاش زدوخرد حیاتی مماتی نیست که عادت ما بوده است، بلکه حلوفصل اختلافنظر به شیوههای گوناگونی است که شرایط اجتماعی ایجاد میکند. بنده همین را عرض میکنم که اگر این آگاهیای که بهوجود آمده یا انشاءالله بهوجود بیاید راه را باز بکند برایاینکه مردم رعایت حال خودشان را بکنند و دولت رعایت حال مردم را بکند، درآنصورت این آرامش برقرار میشود و آن دوره تاریخی ازبینمیرود.